انگشتر

انواع انگشتر و سنگ های قیمتی فیروزه حدید شرف الشمس عقیق یاقوت زبرجد و زمرد

انگشتر

انواع انگشتر و سنگ های قیمتی فیروزه حدید شرف الشمس عقیق یاقوت زبرجد و زمرد

خرید بهترین و زیباترین انگشترهای زنانه و مردانه با نقره اصل و سنگ های اصلی فیروزه نیشابوری عقیق یمنی حدید صینی شرف الشمس اصل با بهترین قیمت ها

  • ۰
  • ۰

یکی از دوستام تعریف می کرد که یک شب که داشت از روستای پدرش بر می گشته شهر تو جاده شمال نزدیکای اردبیل بوده که تصمیم میگیره از جاده قدیمی که با صفاتر بوده بیاد به خاطر همین مجبور بوده ک از وسط جنگل رد بشه!
دوستم ادامه این داستان ترسناک رو اینطوری تعریف کرد: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که ناگهانی ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نشد که نشد.
وسط های جنگل، داشت شب می شد، نم نم بارون هم گرفته بود. اومدم بیرون یکمی با موتور ماشی سر و کله زدم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین چیزی سر در میارم ک بتونم درستش کنم!!!(داستان ترسناک)
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. بدجوری داشت بارون میومد. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. منم اصلا معطل نکردم و فورا پریدم تو ماشین! اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا برای این که از راننده تشکر کنم ولی دیدم هیچ کسی پشت فرمون و صندلی جلو ماشین نیست که نیست!!! کم کم داشتم به خودم میمومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلو راهمون سبز شد! همه بدنم یخ کرده بود از ترس و سرما!!!(داستان ترسناک)
حتی نمیتونستم داد بزنم و ماشین هم همونطوری داشت می رفت وسط دره که تو ثانیه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم قشنگ اشهد رو گفته بودم!!! تو ثانیه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو پیچوند به سمت جاده من که هیچی نمیفهمیدم کلا داستانی شده بود عجیب !!!
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه داشت می رفت ، همون دست میومد و فرمون رو به سمت جاده میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم فکر نکردم !!! در ماشین رو باز کردم و خودم رو بیرون انداختم!!! اینقدر تند تند می دویدم که نفس نفس می زدم!!!(داستان ترسناک)
رسیدم به آبادی و رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو صندلی. بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو برای بقیه تعریف کردم. وقتی داستان تموم شد، تا چند لحظه همگی ساکت بودند یک دفعه در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس خیس اومدن تو.
یکی از اون دو نفر رو به دوستش داد زد: حسن! حسن! نگاه کن این همون کودنی هست که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می دادیم سوار ماشین شده بود!!!

اینم یه جور داستان ترسناک بود دیگه!!! امیدوارم خوشتون اومده باشه و اگه از این داستان ترسناک نترسیدید حداقل خندیده باشید!!!

 داستان های عاشقانه : داستان عاشقانه زیبا

پدر دیروقت و خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر بچه پنج ساله اش را دید که در انتظارش بود.
سلام بابا ! یک سئوال از شما می تونم بپرسم ؟
– بله حتماً پسرم .چه سئوالی داری؟
– بابا ! شما برای هر یک ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
پدر با ناراحتی جواب داد: به این مسئله چه کار داری؟ چرا چنین سئوالی میکنی؟
– فقط میخواهم بدانم.
– اگر باید بدانی ، بسیار خوب می توانم بگویم : 10 دلار
پسرک داستان عاشقانه ما در حالی که سرش پائین بود آهی کشید. سپس به پدرش نگاه کرد و گفت : امکانش هست 5 دلار به من قرض بدهید ؟
پدر عصبانی شد و گفت :
در صورتی که دلیلت برای پرسیدن همین سئوال ، تنها همین بود که پول برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری صد در صد در اشتباهی، فوری به اطاقت برگرد و فکر کن که به چه دلیل اینقدر خودخواه هستی؟ من هر روز سخت زحمت می کشم و برای چنین کارهای کودکانه وقتی ندارم. پسرک، آرام به اتاقش برگشت و در را بست.
پس از حدود یک ساعت که پدر قصه عاشقانه ما آرام تر گردید و فکر کرد که چه بسا با پسر کوچکش بسیاری تند برخورد کرده میباشد. چه بسا واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 5 دلار احتیاج داشته میباشد. به خصوص همین که بسیار کم پیشامد می افتاد پسرک از پدرش درخواست پول بکند. پدر به سوی اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
– خوابیدی پسرم ؟
– نه پدر ، بیدارم.
– من فکر کردم شاید با تو نا جور رفتار کرده ام. امروز کارم بسیار سخت و طولانی بود و تمام آزردگی هایم را بر سر تو خالی کردم. بیا همین 5 دلاری که می خواستی!
پسرک نشست، خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش کرد و از همان زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
پدر وقتی دید پسرکش خودش هم پول داشته، دوباره از همین قصه پیش آمده عصبانی گشت و با عصبانیت خاطر نشان کرد : با همین که خودت پول داشتی، به چه دلیل از من پول خواستی؟
پسرک جواب داد: برای اینکه پولم کافی نبود اما من الآن 10 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کارتان را بخرم تا فردا شب یک ساعت زودتر به منزل بیایید؟من عاشق شام خوردن با شما هستم…
امیدواریم از همین قصه عاشقانه و دیگر قصه های عاشقانه هوش پارسی حظ برده باشید. همچنین می توانید نظر خود را حول همین قصه های عاشقانه در ادامه درج کنید.

  • ۹۵/۰۵/۱۵
  • علی احسانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی